به نام خدا
او بنده دنیاست
و بنده هر کسى است که چیزى از دنیا در اختیار دارد.
هر کجا دنیا برود، او نیز همان جا رهسپار مىگردد.
حرف هر که را که از جانب پروردگار، او را از زشتىها نهى نماید، نمىپذیرد.
در حالى که مىبیند فریبخوردگان دنیا گرفتار و اسیر مرگ هستند.
نه بخشش شامل حالشان مىشود و نه راه بازگشت به دنیا را دارند.
چگونه به چیزى که فکرش را هم نمىکردند مبتلا شدند.
از دنیایى که با آسودگى خاطر زندگى مىکردند جدا شدند
و به آخرت، یعنى همان وعدهگاه الهى نایل آمدهاند.
سختىهایى که بر آنها وارد مىشود قابل توصیف نیست.
سختى جان کندن و غم و اندوه از دست دادن همه چیز دنیا
دست و پایشان را سست مىکند
و رنگ از رخسارشان مىپرد.
اثر مرگ بر آنها آن قدر زیاد است
که میان یک یک آنها با سخن گفتن او جدایى مىافتد و زبان از سخن گفتن باز مىماند.
آرى او در بین خانواده در بستر مرگ افتاده، با چشمانش مىبیند
و با گوشهایش مىشنود،
عقلش سالم
و درکش هنوز باقى است.
در این فکر است که عمر خود را چگونه در راه باطل مصرف کرده
و روزگار خویش در چه چیزهایى تمام نموده است.
در این لحظات به یاد مىآورد که در حلال و حرام بودن اموالى که پس انداز نموده دقت نکرده
در این رابطه سهلانگاریهایى داشته است
و از اموال شبههناک استفاده کرده
و اکنون آنچه دارد گناهش بر ذمّه او خواهد بود.
در این هنگام به خاطر سختىهایى که در اثر سکرات مرگ برایش پیش آمده پشیمان گشته، انگشت خود را از پشیمانى مىگزد
و به آنچه دردنیا بدان اظهار تمایل مىکرد بىمیل مىگردد
و آرزو مىکند که اى کاش کسى که در دنیا به ثروت او حسرت مىخورد، صاحب این ثروت مىشد و او چنین ثروتى را جمع نمىکرد.
در این موقع است که مرگ به طور جدى در بدن او ظاهر مىگردد، تا این که گوش او مثل زبانش از کار مىافتد.
در بین خانوادهاش به وضعى در مىآید که نه قدرت سخن گفتن دارد
و نه توان شنیدن.
دیده را براى نگریستن چهرههاى اطرافیان باز مىکند،
فقط حرکت زبان آنان را مىبیند
ولى سخنانشان را نمىشنود.
در این لحظه آثار مرگ بیشتر شده
قدرت بینایى را هم از او مىگیرد همان طور که گوشش از کار افتاد
و اینجاست که جان از بدنش خارج مىگردد.
پس به مانند اهل بیت خویش مردارى مىگردد
به گونهاى که اطرافیان از او وحشت مىکنند
و از نزدیک شدن به او کراهت دارند.
نه گریه کنندهاى را همراهى مىکند
و نه صدا زنندهاى را پاسخ مىدهد.
سپس او را به نقطهاى از زمین برده و در قبر جاى مىدهند
او را با عملش تنها گذارند
و براى همیشه دیده از دیدار او بردارند. (نهج البلاغه:خطبه 109)