سفارش تبلیغ
صبا ویژن

الرحیل

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیک یا سیدنا ومولانا یا علی بن موسی الرضا

صدیق معظم فخرالواعظین نقل فرمود: حاج شیخ عباسعلى معروف به محقق که مرحوم میرزا مرتضى شهابى که در زمان سابق دربان باشى کشیک سوم آستانقدس رضوى بود ده مجلس روضه خوانى فراهم نمود. و والد مرا با حاج شیخ مهدى واعظ و مرا هم بواسطه پدرم براى منبر رفتن دعوت کرد و سفارش کرد که همه شما هر شب بایستى متوسل شوید بامام نهم حضرت جوادالائمه (ع ) و باید ذکر مصیبت آنحضرت بشود و من چون تازه کار بودم و معلوماتم در منبر کم بود بر من دشوار بود و هرچند گفتند که جهت توسل بامام جواد (ع ) هر شب چیست مى گفت اکنون باشد و من در آخر کار بشما خواهم گفت این بود که ما هر شب متوسل بآن بزرگوار مى شدیم تا ده شب تمام شد.
آنگاه شب دیگر ما اهل منبر را براى شام خوردن دعوت نمود آنوقت گفت جهت توسل من در هر ده شب بامام جواد (ع ) این بود که من در روز کشیک و خدمت خود در صحن مطهّر برسم و عادتى که داشتم با دربانان مشغول جاروب کردن صحن کهنه مى شدیم و جوى آبى که از صحن مى گذشت و دو طرف آن نهر یک پله پائین مردم از زائر و مجاور لب آن آب مى نشستند بجهت وضو ساختن .
یک روز همان قسمى که مشغول جاروب کردن بودیم . نزدیک سقاخانه اسماعیل طلائى برابر گنبد مطهر دیدم چند نفر از زائرین نشسته اند و مشغول خوردن خربزه مى باشند و تخمهاى خربزه را آنجا ریخته و کثیف کرده اند من اوقاتم تلخ شد و گفتم اى آقایان اینجا که جاى خربزه خوردن نیست لااقل مى بایست پوستها و تخم هاى خربزه را در جوى آب بریزید تا زیر پاى کسى نیاید ایشان از سخن من متغیّر شدند و گفتند مگر اینجا خانه پدر تست که چنین مى گوئى و دستور مى دهى من نیز عصبانى و متغیر شدم و با پاى خود بقیه خربزه و پوستها و تخمها را میان جوى آب ریختم .
آنها برخواستند و رو بحضرت رضا (ع ) نموده گفتند: اى امام رضا ما خیال کردیم اینجا خانه تست که آمدیم و اگر مى دانستیم خانه پدر این مرد است نمى آمدیم این سخن گفتند و رفتند. من هم عقب کار خود رفتم و چون شب شد و خوابیدم در عالم خواب دیدم در ایوان طلا جنجال و غوغائى است نزدیک رفتم که بفهمم چه خبر است دیدم آقاى بزرگوارى وسط ایوان ایستاده است و یک سه پایه اى در وسط ایوان گذاشته شده چون آن زمان رسم بود که شخص مقصر را به سه پایه مى بستند و شلاق مى زدند.
پس آن آقاى بزرگوار فرمود بیاوریدش ، تا این امر از آنسرور صادر شد ماءمورین آمدند و مرا گرفتند و نزد سه پایه آوردند و بستند که شلاق بزنند. من بسیار متوحش شدم و عرضکردم مگر گناه من چیست و چه تقصیر کرده ام . فرمود مگر صحن خانه پدر تو بود که زائرین مرا ناراحت کردى و با پا خربزه ایشان را بجوى آب ریختى . خانه ، خانه من و زوار هم مهمان منند تو چرا چنین کردى .
از این فرمایش آنحضرت چنان حال انفعالى بمن روى داد که نمى توانم بیان کنم و ماءمورین تا خواستند مرا بزنند من از ترس و وحشت این طرف و آن طرف نگاه کردم که شاید آشنائى پیدا شود که واسطه نجات من گردد. در این حال متوجه شدم که یک آقاى جوانى پهلوى آنحضرت ایستاده و دیدم آن جوان حال وحشت مرا که دید بآقا عرضکرد اى پدر این مقصر را بمن ببخشید.
تا این سخن را گفت مرا آزاد کردند. آنگاه نگاه کردم نه سه پایه اى دیدم و نه شلاقى پرسیدم این جوان که بود گفتند این آقازاده پسر آنحضرت امام جواد است . سپس من از خواب بیدار شدم بفکر آن زائرین افتادم و روزش در جستجوى آنها برآمدم و به هر زحمتى بود ایشان را پیدا کردم و بسیار عذرخواهى نمودم و بعد ایشان را دعوت کردم و پذیرائى نمودم و از خود راضى کردم حال شما آقایان بدانید که من آزاد شده حضرت جوادم و از این جهت بود که ده شب متوسل بآن بزرگوار شدم .

 برگرفته شده از کتاب کرامات الرضویه


ارسال شده در توسط مسافر

آقا !،  این روزها که از تلویزیون می بینمتان ،حس می کنم...، حس می کنم که نورانی تر از قبل شده اید.چه مردانه می جنگید... انگار وعده حق همین نزدیکی هاست، علمدار مهدی علم به دست، یک تنه در مقابل لشکر عمر سعدهای زمان ایستاده است.برای علمدار حسین امان نامه آوردند وبرای علمدار مهدی توبه نامه .آن روز اگر سپاه عمر سعد دستان پرتوان ویداللهی علمدار حسین را از تن جدا کرد وتیر بر چشم غم بارش نشست،اما...!

واگر تقدیر این بود که قبل از آمدن مولا، علمدار بر زمین بیفتد ودشمنان هلهله کنان وعده نصرت به یکدیگر دهند، امااین بار کمر عمر سعد شکست وچاره یارانش بی چاره شد.  و اگر حسین یاوری جز علمدار و هفتاد دو نفر نداشت، امروز ...

اذا جاءنصرالله والفتح ورایت الناس یدخلون فی دین الله افوجا

از میان بوی دود وفتنه وتاریکی جهل، عطر امیدو روشنایی می آید.بوی مهدی می آید.انهم یرونه بعیدا نریه قریبا اللهم عجل لولیک الفرج .صلوات


ارسال شده در توسط مسافر